خاطرات گذشته

خاطرات گذشته

روستای گرمارود
خاطرات گذشته

خاطرات گذشته

روستای گرمارود

روز معلم و خاطره ای از یک معلم

روز معلم گذشت تبریکات هم گفته شد اما جا دارد یادی کنیم از معلمانی که در الموت و در شرایط سخت آن سالها  ، دور از خانه و خانواده  و هر گونه امکانات  به علم آموزی دانش آموزان الموتی پرداختند .

وجیه اله مراقی اهل اویرک بود از آن دسته معلمانی بود که خیلی زود با بچه ها اخت میشد و رفاقت برقرار میکرد ، این ویژگی بعلاوه سواد خوب و بالا و سخنوری جذاب از ایشان یک معلم تمام عیار ساخته که علیرغم گذشت سالها بنده خاطراتی از کلاسهای ایشان را بیاد دارم . - خاطره زیر بنقل از ایشان است .

سال اولی بود که معلم شده بودم حکم مرا سیمیار زده بودند ،   ادامه مطلب ...

با محول الحول والاحوال حول حالنا به احسن الحال

با عرض تبری سال جدید خدمت تمام دوستان و عزیزو بخصوص همشهریان الموتی عزیز - در آخرین یادداشتم قول داده بودم در ایام تعطیلات یک نقشه استراتژی برای توسعه الموت تهیه کنم - طی این چند روزه دائم به این موضوع فکر میکردم و سبب شد که چند کتاب درسی را مجددا مرور کنم کار عمیقتر از آنجه است که بشود در چند سطر و یا چند روز جمع کرد ، اما حاصل کار تا اینجای کار که امیدوارم با همفکری و نظرات ارزشمند دوستان و علاقمندان الموتی تکمیل گردد.


اولین و مهمترین کار برای داشتن یک برنامه جامع داشتن چشم انداز است،   ادامه مطلب ...

شوالیه های جاده الموت

پاشید پاشید ببینید چه برفی آمده ، صدای پدرم بود که ما را به دیدن برفی که آمده بود دعوت میکرد ، برای یک لحظه شادابی که معمولا از بارش برف پدید می آمد وجودم را فرا گرفت اما وای خدای من ، من بایست امروز به قزوین میرفتم و حالا بارش برف خرابی جاده و مشکل رفتن را بدنبال داشت ، با امید به اینکه برف زیادی نیادمده باشد از اتاق بیرون زدم به روی ایوان خانه آمدم اما آنچه که میدیدم باور نکردنی نبودهیچ نقطه سیاهی در صحرا بچشم نمی خورد نا امیدانه نگاه به جاده انداختم اثری از رفت و آمد ماشینها نبود پدرم که متوجه  من شده بودآب پاکی را روی دستم ریخت و گفت گردنه بسته است بیا تو سرما نخوری ، فردا شنبه هر جور باشه جاده را باز میکنن مش وجیه هم می آد با اون می ری ، من هم دیدم چاره ای نیست به داخل اتاق برگشتم

  ادامه مطلب ...

آهای چست بورین جنه جون

نازی احمدی و پروین اسکناسی اهل گرمسار بودند و دانش آموخته دانشسرهای آنزمان که برای تدریس به گرمارود ما آمده بودند ، نازی خانم علیرغم معلم شدن همان حس شیطنت های دخترانه را داشت ، ابوالفضل که بهش ابولی میگفتند خواهر زاده اخوان قربانی اهل دیکین بود علیرغم جوان بودن ذهنی کودکانه و معصومانه داشت زبانش هم کمی میگرفت ، هر از چندگاه با ضبط صوتی در دست و کلی نوار ترانه سر و کله اش پیدا میشد ، وقتی که می آمد انگار کارناوال شادی آمده است کسی اذیتش نمی کرد و همه دوستش داشتند و بیشتر از همه نازی خانم بود که با ابولی بساط میگرفت . اما این همه کار نازی خانم نبود ، علاقه زیادی به ترانه داشت خودش یک ترانه به ما یاد داده بود که بخوانیم ، امروز دو روزه للو   فردا سه روزه لی یارم نیومد للو    دلم میسوزه لی    های های رشیدخان    سردار کل قوچان  - غیر از این بچه ها را میگفت که برن دنبال شعر و ترانه و بیان توی کلاس جلوی بچه ها بخونن - غلامعلی پسر مش محمدعلی صدائی دورگه و خش دار داشت  در خانه شان دیوان نسیم و شمال قزوینی را داشتند و شعر

  ادامه مطلب ...

تولد یک نشریه

با تلاش تعدادی از دوستان وبلاگنویس اولین جلسه برای تولد نشریه ای برای الموت برگزار شد ، از این حقیر نیز دعوت شده بود ، هر چند که سعادت نشد در خدمت دوستان باشم ، نمیدانم در جلسه چه گذشت و دوستان چه نقشه راهی برای انتشار این نشریه دنبال کرده اند ، علیرغم اینکه بسیار دوست دارم که نسبت به موضوع خوشبین بوده اما واقع گرائی نسبت به مسائل تردیدهائی را در ذهنم ایجاد کرده  تردیدهائی از همان جنس ،  بیست واندی سال پیش زمانی که دانشجویان الموتی  گرد مرحوم دکتر اسماعیلی جمع شدند  تا شاید کاری برای الموت انجام دهند ، اما نشد و  جمع از هم پاشیده شد ،البته شرایط امروز با گذشته بسیار متفاوت است واهداف نسبت به قبل روشن تر ،  ضمن آرزوی موفقیت برای دوستان و بانیان این کار زیبا و دعوت از همه دوستانی که میتوانند یاریگر باشند به نوبه خود سعی خواهم نمود عضوی موثر در این رهگذر باشم .

دو روایت از امامزاده قاسم علیه السلام آئیین

 روایت اول - مرحوم استاد صمدخان منصوری یکی از اولین معلم های منطقه الموت   اعتقاد عجیبی به امامزاده قاسم علیه السلام آئین داشت و بی آن نبود موقع رفت و برگشت به زرآباد به زیارت این امامزاده نروند ، بجهت اینکه ایشان پدر داماد و همچنین همسر خاله مادرم بودند هر سال چندین بار  بمناسبتهای مختلف گرد هم می آمدیم ، در یکی از این ملاقاتها وقتی که صحبت از امامزاده ها پیش آمد ایشان راز اعتقاد و علاقه خویش به امامزاده قاسم را اینگونه گشودند

آن 

ادامه مطلب ...

صداهائی که خاموش شدند

پس از نزدیک به هفت سال دوری از مراسم محرم امسال هر جور بود خودم را به روستا رساندم ، دلم تنگ شده بود برای همه چیز و خیلی بیشتر برای نوحه های اصیل و سنگین الموتی ، اما چه بگویم که خیلی از صداها خاموش شده بودند و اندک کسانی هم بودند تمایلی به خواندن نداشتند ، بواسطه از یکی از دوستان خواستم که هر جور هست مش محمود اسکندری و حاج اسکندر اسکندری  نوحه بخوانند و البته این سعادت نصیب شد و مراسم الوداع با صدای حاج اسکندر  ( زینب مهربان الوداع  الوداع ، با همه کودکان الوداع الوداع  ... ) و مراسم شام غریبان را با صدای مش محمود اسکندری شنیدم  امشب به صحرا بی کفن جسم شهیدان است  شام غریبان است  ، امشب نوای کودکان بر بام و ایوان است  شام غریبان است ) و چه زیبا هر دو عزیز خواندند ، به مراقی محله که دسته بردیم یادم آمد حاج میرزا مراقی نوحه بسیار زیبائی که سبک خاص خودش را داشت میخواند سراغی از او گرفتم محمدعلی قربانی گفت حال مساعدی ندارد خیلی دوست داشتم صدایش را مجددا بشنوم ، و البته جای خالی حاج نبی با مرثیه هایش نیز خالی تر از گدشته بود . مخصوصا نوحه امان از چرخ دون پرور فغان از چرخ دون پرور ، امسال شرایط جوری شد که نتوانستم شب عاشورا به زرآباد بروم ، اقای منصوری که داماد ماست رفته بود پرسیدم چه کسی شاه شهید را اجرا کرد ، یادم آمد صادق باقری هم امسال از میان ما رفت که بخواند امروز در زراباد خون عزا زند جوش جده یا احمد مختار حسین بی کفن است ، دائی احمدم هم نیست که شعر معروفش را بخواند شمر ایا میشناسی مادرش زهرا بود فقط میماند سید اسلام . روز عاشورا به ائیین میرفتم معمولا سید احمد و سید اقا برادران باهم نوحه بر تو میهمانیم کربلا را میخواندیم و حالا دیگر از سید اقا خبری نیست ، به آئئین بالا هم میرسیدیم و وقتی تمام  هیئت های محل های کوشک و گرمارود و دیکین به پشت امامزاده بالا آئیین رسیدند بقول برادرم بنان الموت مرحوم سید محمد حسینی با ان صدای گیرا و جذاب خود خوش امد گوئی کند گروه عزادار خوش آمدید ما همه هستیم جمله مهمان حسین . وجود  و شخصیت و ابهت و گرمای  صدای آن مرحوم بقدری گیرا بود که همه ناخوداگاه جذب ان میشدند ، جایش خالی شد  نتیجه آن شد که متاسفانه امسال بعضا احترام صورت نگرفت . شب شام غریبان و وقتی که عزاداری ها دیگر پایان یافته به دوست عزیزی میگویم چرا به رغم سبکها و نوحه های زیبای الموتی بسراغ نوحه های کوبشی  جدید که جایگاهی هم در بین مردم ندارد میروید ، ما در این زمینه دارای فرهنگ هستیم اصالت داریم ، منکر نو آوری استفاده از نوحه ها جدید هم نیستیم  اما نه به از دست دادن نوحه های اصیل خودمان - من در اینجا از همه دوستان وبلاگ نویس میخواهم برای حفظ این نوحه ها  و نواها که جزئی از فرهنگ ما هستند تلاش خود را بکار بگیرند.

دائی فرج و آقا سهراب

محرم برای  اغلب الموتیها حسی مثل پر کشیدن داره من هنوز راز این حس عجیب را پیدا نکردم ، شاید بخاطر زلالی و سادگی مراسمی هست که هر الموتی را برغم تمامی سختیهائی که داره بسمت الموت میکشه ، توی سالهای دورتر  در گرمارود ما دو تا از این عاشقا هر جور بود خودشان را محرم به روستا میرسانند یکی دائی فرج بود و دیگری اقا سهراب ، دو دوست و همکار و همسایه که عاقبت دائی فرج وقت وداعش از اقا سهراب خواست که پسرش را مثل پسر خودش بدونه و دامادش گرفت ، هر چند آقا سهراب هم زود از میان ما رفت ، دائی فرج مردی دوست داشتنی با قدی بلند و سبیلهایی خاص بود وقتی می آمد شوری خاص به مراسم محرم میداد خیلی از وسایل مجلس و اسباب عزاداری امام حسین (ع) به همت این دو بزرگوار تهیه شده اند ، برعکس این سالها که مراسم به تاسوعا و عاشورا ختم شده همت میکردند و هر جوری بود خودشان را حداکثر تا پنجم ماه محرم به روستا میرساندند و بعد شروع میشد هیئت و دسته به روستاهای اطراف آن سالها به علی آباد ، دیکین ، گرمارود بالا و روزهای تاسوعا زرآباد و روزهای  عاشورا به آئیین میرفتیم البته یکسال هم به معلم کلایه نیز هیئت و دسته بردیم اما حالا فقط با دیکین مراوده و دسته بردن صورت میگیرد و روز عاشورا هم به آئیین . حیفم امد در این روزهای عزیز  یادی نکنم از خادمینی که برای زنده نگهداشتن شور و یاد حسینی از هیچ تلاشی فروگذار نکردند .

  ادامه مطلب ...

ببم قدر خودت را بدان

با کمر خمیده و در حالیکه تکه چوبی را بعنوان عصا در دست داشت در میان صدای گوشخراش تراکتور و خرمکنوب آن و هوائی که پر از گرد و خاک و کاه بود خودش را بما رسانید ، من که دیدمش گفتم ماما اینجا چرا آمدی برگرد برو خانه ما هستیم ، اما گفت نه ببم اینجا یک کمی کمک میکنم ، گفتم آخه تو مریض احوالی برگرد ، گفت که کمی بهتر شدم کار کنم برایم بهتر است ، پدرم هم در حالیکه پشت کانگاه ( خرمنکوب ) دسته دسته گندم را به داخل آن میریخت با دست چند بار اشاره کرد که به خانه برگردد و متعاقب آن اصرارهای مادرم هم نتیجه نداد و البته من میدانستم که نتیجه ای ندارد کسی که عمرش با کار عجین شده بود نمی توانست لحظه ای بدون کار باشد و بقول خودش غیرتش اجازه نمیداد که بخوابد و تماشا کند ،  و شروع کرد با مادرم کمک کردن و باد دادن گندمها ،  ادامه مطلب ...

جادوی فوتبال

وقتی به گذشته فکر میکنم شاید بیشترین خاطراتم از فوتبال است ، از بازیهائی که زمان بچگی انجام دادیم تا همین حالا که گاه گاهی در مسابقات شرکت میکنیم ،شاید یک روزی این خاطرات را جداگانه نوشتم اما امروز میخواهم یادی کنم از آن روزهائی که در میانخانی فوتبال برگزار میشد ،


ادامه مطلب ...

میانخانی ، مارکانای الموت

پدرم از زرآباد که برگشت مادرم ناراحت و عصبانی بود و البته حق هم داشت قرار بود صبح که رفت زود برگردد اما حالا شب تازه برگشته بود و اما پدرم تعریف کرد که در زراباد به اتفاق دائی هایم به مسابقات فوتبال رفته است چنان تعریفی کرد که همان زمان لج گرفتم که مرا به آنجا ببرد و اما پدرم گفت اگر فردا و پس فردا گندم های شاکو را بچینیم و تمام کنیم پس فردا مرا به آنجا خواهد برد ، فردا صبح زود برعکس همه روزهای که با ناراحتی بیدار میشدم بلند شدم و به اتفاق پدر برای گندم چین رفتیم شاه کو اما آنروز تمام نشد و مابقی برای فردا باقی ماند فردایش هم رفتیم اما هرچه میچیدیم تمام شدنی نبود ساعت حدود 10 بود و من ناامید از تمام شدن زمین خسته هم شده بودم ، بیخیال فوتبال شدم و گندم چیدن را رها کردم و به کنار جیپمان که آنطرف دره بود آمدم و ناراحت از اینکه نمی توانم بروم ببینم چه خبر است ... 
ادامه مطلب ...

سخت ترین شب زندگی من

مامان ، مامان بیا اینجا رو ببین صدای پسردائی ام بود که انگار چیز عجیبی دیده باشد و زن دائی ام را که روی ایوان خانه ایستاده بود به کنار جوی آبی که از پشت خانه میگذشت   فرا میخواند ، آنها دیشب به منزل ما آمده بودند و قصد داشتند بعد از نهار به زرآباد بروند ، بدنبال زن دائی من هم به کنار جوی نزد پسر دائی ام رفتیم میگفت در جوی ماهی دیده است کمی دقت کردیم بچه ماهی های کوچکی را میشد دید ، آنها به زرآباد رفتند و بعد از آن بعد از ظهر ها کار ما شده بود رفتن به رودخانه برای گرفتن ماهی ، ابزارمان ساده بود یک سطل کوچک ،و یک روسری که دو نفری هر کس یک طرف روسری را میگرفت یک طرف آن را در کف رودخانه بطرف جاهائیکه امکان حضور ماهی ها وجود داشت میکشیدیم اغلب بچه ماهی های کوچک نصیبمان میشد و آنها را داخل سطل میریختیم به خانه می آوردیم

ادامه مطلب ...

لوطی ولی

دو هفته پیش برای عروسی همکار عزیزمان آقای حبیب اله پوربه اتفاق همکاران به جیرنده رفتیم ، میهمان آقای دکتر مهرگانفرد بودیم ، انسانی دوست داشتنی و بسیار فعال وبلاگی هم دارند در باره داماش به آدرس اینترنتی

 http://damash-ziba.blogsky.com/  برایمان از تاریخ عمارلو و منطقه جیرنده و داماش گفتند ، چند تا عروسی آنجا در جریان بود در یکی از آنها گوشه ای از شکل عروسی های قدیم به چشم میخورد زنها با لباسهای محلی معجومه ها را سر گرفته بودند و داشتند به خانه عروس برای آوردن عروس میرفتند ، یادم آمد در بسیاری از روستاها مراسم قدیمی عروسی ها از بین رفته است در وبلاگهای بچه های الموت نیز مطلبی ندیدم بر آن شدم با خاطره ای گوشه ای از این رسوم را در روستای خودمان بیان کنم ، پس از عروسی به داماش رفتیم جای بسیار زیبا و البته جایتان خالی با صرف کباب در بالای کوه روز به یاد ماندنی را گذراندیم  ادامه مطلب ...

مرز میان شجاعت و ...

به کنار رودخانه که رسیدم ، آب همچون تنوره دیو در خروش بود هر آنچه که در پیشش بود به مبارزه می طلیبد ، عصابنیتش را براحتی از خروشی  که داشت و از چهره درهمش که همچون پیشانی گره کرده با هر بالا و پائین آمدن از روی سنگها نقش می بست میتوان دریافت ، اما کمی آن سوتر جائیکه از دو تنه درخت برای رفتن به آنطرف رودخانه استفاده میشد خبری نبود معلوم بود باران دیشبی و سیلابش آنها را با خود برده بود ،  ادامه مطلب ...

عشق و رنج -داستان کامل

این روزها زمانی که خداوند بهشت را به سرزمین مادری من عطا میفرماید ، همزمان با رویش  ها از دل زمین عشق ها نیز در دلها جوانه میزند و فصل عاشقان آغاز میگردد ، پسران و دختران جوانی که اول صبح  غنچه های گل سرخ محمدی را دسته کرده و بو می کنند و زمانیکه عطر دل انگیز گلهای سنجد همه را مدهوش میکند ساز عشق ورز یدن کوک میگردد . در همین حال در گرمارود شروع کشت برنج رنج آورترین و پر زحمت ترین محصول کشاورزی نیز آغاز میشود . این مطلب داستان واره ای است از عشق و رنج ، داستان عشقش خیالی و رنجش واقعی است .

ادامه مطلب ...

گرگهائی گرگتر از گرگ

در حالت خواب و بیداری هستم که انگار صدای بع بع بره گوسفندی بگوشم میرسد چشم باز میکنم میبینم که درست است روز اول عید پدرم بره سفید زیبایی را اورده است که خانه را پا بزند تا سال پربرکت و خوش یمنی باشد . بره را به همه اتاقها و پسین خانه میبرد و بعد ما ان را در آغوش میگیریم کمی گل نان بهش میدهیم ونوازشش میکنیم ، بره ای زیبا و دوست داشتنی است که زود خو میگیرد بره را پدر به طویله بر میگرداند. و پس از آن هر روز که برای کمک به غذا دادن گوسفندان میرویم سراغی هم از بره میگیریم.

ادامه مطلب ...

نبرد روی بام

پا را از اتاق به ایوان که میگذارم فریاد  ااااا همراه با خنده تعدادی از جوانان بگوش میرسد و چند لحظه بعد مجددا این صدا ی اااااا کش دار تر و با خنده بلند تر ، حتما باید خبری باشد صدا از طرف پشت بامهای وسط روستا است اما از اینجا چیزی معلوم نیست بسرعت دمپائی را لنگه به لنگه بپا کرده و

ادامه مطلب ...

آبادگران گرمارود

آب - پیرمرد دستی به سر بی موی خود کشید ودر پاسخ به ریش سفیدی که پرسید بالاخره آقای اقبالی چقدر پول چشمه شما را بدهیم جواب داد، اگر بنده توانستم خوم چشمه ای در زمین خودم بجوشانم حق دارم از شما پولی مطالبه نمایم اما

ادامه مطلب ...

صدائی می آید ..

۱ از بیرون خانه صدائی می آیدخوب که گوش میکنم  بخوانم من امام اولین را شه کشور امیر المومنین را ( نوروز و نوسال آمد خوش آمد ) امام دومین آقای قنبر  ملائک بر سرش میرفت  منبر ( نوروز و نوسال آمد خوش آمد) امام سومین شاه شهیدان حسینم کشته شد تیغ لعینان ( نوروز ... ) امام چهارمین زین العباده گل باغ حسینم نامراده ( نوروز ... )  

ادامه مطلب ...

داستانهائی از ..

1- دکتر معاینه اش که تمام شد گفت حسین آقا مشکل چشم شما و نابینائیتان یک چیز غیر طبیعی است اگر اتفاقی افتاده آنرا بازگو کنید تا بتوانم علاجی پیدا کنم ، پیرمرد آه بلندی کشید و گفت سرباز که بودم در باغشاه خدمت میکردم یک شب در حالیکه سرپست مشغول خدمت بودم

ادامه مطلب ...

دستگیران الهی



باعرض تسلیت رحلت جانگداز پیامبر گرامی اسلام ، امام حسن مجتبی (ع) و امام رضا(ع) در این بخش از خاطراتم میخواهم برشی از زندگیم را بیان کنم ، اگر که اشتباه نکنم سال 55 بود که من وارد کلاس دوم دبستان شده بودم ، ن

ادامه مطلب ...

زمستان -1

زمستانهای گذشته الموت و گرمارود ما هرچند سخت و سرد بودند اما همانقدر هم شاد و پر نشاط بود ،  از انجائیکه طبق معمول  هر چیز ی مقدمات و ملزومات خودش را میخواهد با . سردی هوا بدنبال چوب دستی یا  بقول خودمان دست چوب بودیم که برای اینکار در باغها بدنبال شیف های (shif ) ( به شاخه های یک و حداکثر دو ساله درختان شیف میگویند) دو ساله ای که صاف باشد میگشتیم از بین درختان سه نوع آن  ال (al)  ،  البالو و کندس (kondos )  که همان ازگیل میباشد از همه مناسبتر برای دست چوب بودند البالو رنگ زیبائی داشت اما نسبت به دو نوع دیگر شکنندگیش بیشتر بود پس از پیدا کردن و بریدن آنها با اره یا داس و جدا کردن شاخه های ریز به محلی که کوره حمام قرارداشت و به اصطلاح حمام تنکه (tonakeh ) میگفتند میرفتیم  دست چوبها را روی آتش میگرفتیم تا هم خشک شوند و هم پوستشان را جدا کنیم پس از آن  به آرامی کت (kat) های ( در اینجا کت بمعنای برجستگیهای بجای مانده از شاخه های ریز روی چوب میباشد ) دست چوب را میکرفتیم تا صاف و یکدست گردد و بعد برای اینکه رنگ بگیرند در داخل زور (zoor ) پهن گاو گوسفند را اصطلاحا زور میگویند بمدت حدود یکماه قرار میدادیم و برف که میبارید این دست چوبها را در می آوردیم می شستیم و بعضی ها سلیقه بخر ج میدادند و مثلا به دسته آن برموم میزدند و یا کارهای دیگر ، بعد از دست چوب چکمه مهمترین ابزار در فصل زمستان بود که معمولا نوع شادن پور آن نرم تر ویهتر بودو بعضی که قرتی بازی در می آورند لبه آن را به اندازه 3 سانتی بر میگرداند اما ما اولین کاری که با چکمه میکردیم با نزدیکی آج های آن به آتش و سپس کشیدن برروی ماسه آنها را از بین برده تا برای سرسره روی برف آماده شوند البته اینکار یک دعوا و بعضا کتکی  هم بهمراه داشت .

ادامه مطلب ...

شب چله

شب یلدا و به قول ما  چله هم گذشت توضیح اینکه در الموت آذر ماه را قوس میگویند و پس از قوس چله بزرگ شروع میشود و مدتش 40 روز است و پس از آن چله کوچک که 20 روز است و سپس اسفند ماه را آفتاب بهوت  میگویند  من از گرمارود شب  چله چیز خاصی را بخاطر ندارم الا اینکه کنحکاویمان در این روزها شکوفا میشد

ادامه مطلب ...

گرمارود سفلی کجاست

قطعا اغلب اهالی علم و تاریخ نام الموت را شنیده اند منطقه الموت در دره شاهرود در شمال غربی قزوین و همجوار با استانهای گیلان ، مازنداران و تهران قرار دارد ، در این منطقه 3 روستا به نام گرمارود وجود دارد ، گرمارود سفلی ، گرمارود علیا و گرمارود سینا که البته شاید بلحاظ نام و نشان گرمارود سینا بخاطر وجود بزرگانی چون دکتر موسوی گرمارود و دکتر اسدی گرمارودی نام آور تر باشد ، اما گرمارود سفلی در 70 کیلومتری و نزدیکترین روستا به قزوین از این سه روستا میباشد.

یادداشت اول


با سلام -  اخیرا دیدم که دوستان زیادی از الموت اقدام به معرفی روستاهای خود از طریق وبلاگ نموده اند انگیزه ای شد برای اینکه من نیز تلاشی در این رهگذر بنمایم علی الخصوص زنده نگهداشتن فرهنگ و آداب و رسوم که با افزایش ارتباطات بشدت در حال رنگ باختن هستند .