خاطرات گذشته

خاطرات گذشته

روستای گرمارود
خاطرات گذشته

خاطرات گذشته

روستای گرمارود

مرز میان شجاعت و ...

به کنار رودخانه که رسیدم ، آب همچون تنوره دیو در خروش بود هر آنچه که در پیشش بود به مبارزه می طلیبد ، عصابنیتش را براحتی از خروشی  که داشت و از چهره درهمش که همچون پیشانی گره کرده با هر بالا و پائین آمدن از روی سنگها نقش می بست میتوان دریافت ، اما کمی آن سوتر جائیکه از دو تنه درخت برای رفتن به آنطرف رودخانه استفاده میشد خبری نبود معلوم بود باران دیشبی و سیلابش آنها را با خود برده بود ،  

، و حال دیگر راهی برای عبور به آنطرف رودخانه نبود ، البته نه اینکه هیچ راهی نباشد یک راه این بود که تا سر جاده اصلی بروم و از روی پل ماشین رو ازروی  رودخانه عبور کنم و مجددا راهی که رفته ام را در خلاف جهت از آنسوی رودخانه برگردم اما این کار حداقل 2 ساعت طول میکیشید  ، تازه وقتی که بر میگشتم با اینهمه راه رفتن در گل و لای  رمقی برای جمع کردن کمان گوشتها باقی نمی ماند ، بهتر بود بر میگشتم ، در فکر بازگشت بودم که نگاهی به آنطرف رودخانه درخشش سنگهای خیس شده از باران دیشبی  در تلا لو آفتاب صبگاهی و سبزهای تازه رسته همه نشان میداد که باید تعداد زیادی کمانگوشت در انتظارم باشند پس هر جور که هست باید میرفتم حالا دیگر مصمم شده بودم که به هر ترتیبی شده خودم را به آنسوی رودخانه برسانم یک راه دیگر آب زدن و عبور کردن از داخل آب بود اما آب زیادتر از آن بود که بشود آب زد کمی به بالا و پائین رودخانه نگاه کردم در پائین تر رودخانه کمی پهن تر میشد و آب آرامتر میشد  و به نظر میرسید میشود از آن قسمت عبور کرد ، در نظر زیاد سخت نمی آمد اما آب بهار مخصوصا فصل گل انار را نبایست هیچ وقت دست کم گرفت سنگی را برداشتم و به داخل وسط رودخانه انداختم با اینکار تا حدی از صدای آب میتوان میزان عمق آن را حدس زد ، صدای سنگ در خروش آب رودخانه گم شد و چیز زیادی دستگیرم نشد اما تصمیم خودم را گرفته بودم که از آب عبور کنم ، برای همین کفشهایم در آوردم و به آنسوی رودخانه پرتاب کردم مثل فرمانده لشگری که پلهای پشت سر خویش را خراب مینماید تا راهی برای فرار باقی نگذارد ، حالا دیگر هرجور شده باید به آنسوی رودخانه میرسیدم ، شلوارم را هم بیرون آورده به دور گردنم پیراهنم را نیز بالا زدم و به داخل آب زدم سرعت آب بسیار زیاد بود و ضمن فشار از بالا از پائین نیززیر هر لحظه ماسه های زیر پا خالی میشد و بعضی وقتها نیز سنگهائی  به پا برخورد میکرد وسط رودخانه فشار آب به بیشترین مقدار خود رسیده بود انجا به تصمیم اشتباه خود پی بردم دوست داشتم برگردم اما فقط یک لحظه از دست دادن تعادل کافی بود که آب همچون پر کاهی مرا در میان خود بگبرد و چند مترپائینتر سنگها بودند . و سرازیری که دیگر مجالی هیچ کاری نمیداد ،  در همین اوضاع و احوال و در حالیکه با احتیاط گام بر میداشتم  بیادم آمد که برای عبور از این نوع جریان باید بشکل مورب و در مسیر حرکت آب حرکت کرد و اگر مستقیم بخواهیم برویم آب ما را با خود خواهد برد این ترفند رهگشا شد و من نیز به همین ترتیب به شکل مورب داخل آب بسمت پائین  حرکت کردم و بالاخره با ترس و لرز و در حالیکه پیراهنم نیز خیس شده بود به انطرف رسیدم ، در گوشه ای لباسهایم  را  در آورده چلاندم و مجدد ا پوشیدم و به راه افتادم همانگونه  هر چه  که از تپه های غاز نشین (ghaz neshin منطقه ای روبروی روستا ) بالا میرفتم حدسی که زده بودم به حقیقت نزدیکتر میشد  کمانگوشت های صدفی و زیبا ا ز خاک سر بر آورده بودند اما اینگونه نبود که در یک جا جمع شده باشند هر ده تا پانزده متر یک دانه از آنها را میشد پیدا کرد حدود 4 ساعتی از آمدنم میگذشت ساعت نزدیک ساعت  3 بعد از ظهر بود و من حالا دیگر احساس خستگی و گرسنگی میکردم  تقریبا سطلی که با خود آورده بودم پر شده بود از کمانگوشتها و وقت برگشتن بود در راه برگشتن بودم که در چند قدمی خود پسردائی هایم را دیدم محمد و شهاب  ، آن سال  تهران موشک باران بود  به الموت آمده بودند تا درس بخوانند  هر دو هم سن و کلاس دوم راهنمائی بودند ، من هم آن ترم را بهمین خاطر  مرخصی گرفته بودم ، به تندی گفتم که اینجا چیکار میکنید و آنها جواب دادند ما از مدرسه که تعطیل شدیم تو را که اینجا دیدیم آمدیم  تا کمک کرده باشیم ،  به هر حال دیگر کاری نمی شد کرد  من میخواستم از همان مسیر برگردم و  آب بزنم  اما  آنها نمی توانستند و باید میرفتیم سر پل دور میزدیم من رمقی برای  اینکار نداشتم  از تپه که بطرف رودخانه سرازیر شدیم در آنطرف آلاغی را بسته بودند و داشت میچرید به فکرم رسید  اگر که میشد به آنطرف رودخانه رفت و آلاغ را آورد  میتوانستم آنها را نیز با الاغ به آنسوی رودخانه بفرستم و دیگر لازم نبود برویم دور بزنیم  ، به کنار رودخانه رفتیم اما رودخانه بسیار پرآبتر از صبح شده بود معمولا در این فصل از سال از ظهر به بعد با آب شدن برفها آب رودخانه زیادتر میشود ، من که صبح با تمام وجود خطر را احساس کرده بودم ترس تمام وجودم را فرا گرفت امکان به آب زدن و عبور از آب وجود نداشت باید راهی دیگر پیدا میکردم ، اما راه دیگری وجود نداشت ، داشتیم به اتفاق راه می افتادیم  که در بالادست رودخانه  موضوعی توجهم را بخود جلب کرد در آنجا آب رودخانه تجمیع میشد و از زیر یک کندال (جائیکه تغییر ارتفاع داشته باشد )  عبور میکرد از آن دور بنظر میرسید میشود از روی رودخانه پرید ، برای بررسی بیشتر بسمت آن نقطه بطرف بالای رودخانه حرکت کردم اما وقتی که آنجا رسیدم هم ارتفاع کندال و هم پهنای رودخانه بیشتری از آن چیزی  بود که قبل تر تصورش را میکردم ارتفاعی حدود 4 متر و پهنای رودخانه حدود 3 متر ، یکی از سرگرمیهای دوران بچگی ما پریدن از بالای پشت بامها به پائین بود برای همین با پریدن از ارتفاع بیگانه نبودم اما انجا وضع فرق میکرد در حال عادی وقتی که قرار است از ارتفاعی به پائین بپریم سعی میشود بدون سرعت اولیه وقراردادن بدن بحالت نیمه خیز در هنگام فرود کمترین آسیب به بدن وارد آید ،اما در اینجا برای اینکه از روی پهنای رودخانه نیز عبور انجام گیرد باید با سرعتی بسیار بالا پرش صورت میگرفت و همین سرعت بالا وقتی که توام با سرعت ناشی از ارتفاع میگردید کار را  بسیار سخت میکرد و لحظه برخورد با زمین نهایت فشاررا وارد می آورد  بعلاوه اینکه  محل فرود جائی بود که پر از سنگ بود و امکان شکستن پا وجود داشت و بدتر از آن زمانی بود که با  قرار گرفتن سنگی در زیرپا  با سر از پشت به زمین برخورد کنم ، اما اگر کمی سرعت کمتر میشد در وسط رودخانه فرود می آمدم که معلوم بود نتیجه چه خواهد شد ،  وضعیت بسیار دشواری بود اول پشیمان شدم کار بسیار پر خطری بود اندکی بد شانسی و یا اشتباه در محاسبات حتی ممکن بود به مرگ بیانجامد ،  اما تصمیم خودم را گرفت یادم امد موقعیکه بچه بودیم وقتی میخواستیم کار خطرناکی کنیم میگفتیم ترس برادر مرگ است ، مصمم شدم که  بپرم برای همین به عقب رفتم دورخیز کردم و بسرعت به کنار کندال رسیدم اما انجا ترسیدم و نپریدم و دوباره بررسی بیشتر و مد نظر قرار دادن احتمالات اینکار را شاید بالغ بر 20 بار انجام دادم و هر بار مصمم که میشدم و دورخیز میکردم به نقطه  پرش که میرسیدم منصرف میشدم ، اما بالاخره به پرواز درامدم و خوشبختانه اتفاق خاصی نیز نیافتاد ، بند خر را باز کردم و به سمت رودخانه آن را کشیدم به رودخانه که رسیدیم خر از داخل شدن به آب  امتناع میکرد ،اما به هرترتیبی بود با فشار ضربات پی در پی چوب به داخل آب فرستادم خرک چند گام که برداشت و در حالیکه دورادور به آن سمت رودخانه هدایتش میکردیم ناگهان دیدم که آب خر را تکان داده و چند قدم با خود برد وحشت سراپای وجودم را فرا گرفت  ، لحظات دلهره آوری بود هر آن امکان داشت که آب خرک را سرنگون ساخته و با خو ببرد  من نمیدانستنم که اصلا خر مال چه کسی هست حالا بدون اجازه صاحبش خر را برداشته بودیم اگر آب میبردش  جواب صاحبش را چه بدهم ، خدا خدا میکردم که خرک از این مهلکه جان سالم بدر ببرد خوشبختانه نیز اینچنین شد و توانست خود را از آب بیرون بکشد ، خر را به سر جایش بردم  ،  تصمیم گرفته بودیم که پسردائی هایم از آنسوی رودخانه مجددا مسیر را دور بزنند و به خانه برگردند در همین حال پدرم را دیدم که با اسب خدابیامرز مش قنبر خاکپور به طرف ما می آمد پدرم که از دور وضعیت را مشاهده کرده بود اسب مش قنبر را با خود آورده بود اسب گردن کلفتی بود با هیکلی که داشت میتوانست از رودخانه عبور کند ، قرار شد من سوار بر اسب به آنطرف رودخانه بروم و پسر دائی هایم را سوار کنم و به اینطرف برگردانم اسب را سوار شدم و به هیچ مشکلی به آنطرف رودخانه رفتم اسب را در زیر یک سنگ نگه داشتم تا ابتدا محمد سوار شود خودم رفتم قسمت جلوی پالان اسب نشستم و جا را برای پریدن روی اسب او باز کردم اما مشکل این بود که اسب در یکجا ثابت نمی شد و دائما عقب جلو میرفت و من سعی در کنترل آن را داشتم و این موضوع نمیگذاشت که محمد روی اسب بپرد بالخره در یک لحظه مناسب او به روی اسب پرید اما نتوانست درست روی پالان قراربگیرد و در حالیکه روی کپل اسب قرار گرفته بود اسب شروع به رم کرد و بدتر از آنکه مستقیم بطرف رودخانه رفت محمد در وضعیت نا متعادلی قرار داشت و هر لحظه امکان سقوطش از پشت اسب وجود داشت من تنها کارکه توانستم انجام دهم دستش را بگیرم تا مانع از سقوطش شوم  اسب  با سرعت داخل آب را طی کرد نزدیکیهای آخر عرض رودخانه بود که بناگاه دست اسب از روی سنگهای کف رودخانه سر خورد ومتعاقب آن با فشار آب اسب بداخل آب غلطید ومتعاقب آن من و محمد هر دو بداخل آب افتادیم در ان لحظات نفهمیدم که چگونه گذشت در حالیکه در آب غوطه ور بودم  هر لحظه مرگ را در جلوی چشمانم میدیدم در همین حال دستی مرا بطرف خود کشید پدرم که در کنار رودخانه بود وقتی وضع را به این ترتیب دیده بود بداخل رودخانه آمده بود و ما را از آب گرفته بود البته شانس هم آورده بودیم اینکه از وسط رودخانه و مسیر پرفشار آب عبور کرده بودیم در غیر اینصورت معلوم نبود که چه اتفاقی می افتد  ،

امروز وقتی که این خاطره را مرور میکنم  ترس سراسر وجودم را میگیرد ، گاهی اوقات خیلی از جوانها مرز میان بی احتیاطی و شجاعت را نمی دانند تهور و جسارت لازمه جوانی میباشد اما باید بخاطر کاری صورت بگیرد که دارای ارزش باشد

نظرات 3 + ارسال نظر
حمید محمدی(کوشک) پنج‌شنبه 20 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 07:52 ب.ظ http://kooshk-mohammadi.blogfa.com

خیلی جذاب بود.تا آخرش خوندم.

طاهری یکشنبه 23 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 11:39 ق.ظ http://ovanlake.com

سلام
داستان بسیار زیبا و جالبی بود مخصوصا این که شما با جزئیات کامل تعریف کردید

شمس الدین رجبی جمعه 28 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:33 ق.ظ http://rajabi44.blogfa.com/

سلام آقای اسکندری
خیلی زیبا مینویسد البته حقیر هراز گاهی فرصت پیدا کنم سری به وبتون میزنم حتی تصمیم گرفتم بعضی از نوشته هایتان مثل داستان پست" زمستان2" را در پیج الموت در معرض دید بیش از هزار نفر از اعضا قرار بدهم البته با ذکر منبع و با اجازه حضرتعالی...
شما تنها کسی هستید که می توانم بگویم مطلب سایتتون منحصر بفرد است
و اغلب داستانهایی را که مینویسید برای مخاطب الموتی قابل لمس است..."سرخورها چیکار میکنید ،"
ان شالله که این نوشته های زیباتونو تبدیل به یه کتاب کنید بنظرم حیف است که در قالب این صفحات بمانند
صراحتم !! را میبخشید

با سلام وسپاس از محبت شما - اظهار محبت عزیزانی همچون شما مرا مشتاق ادامه نوشتن مینماید چشم حتما روی پیشنهاد شما فکر خواهم نمود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد